مهدی مهدی ، تا این لحظه: 24 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

پسران مامان وبابا

حال خوب و خوش درستی و یکرنگی

جشن ولادت حضرت رسول

1392/10/30 8:20
نویسنده : مامانی
192 بازدید
اشتراک گذاری

روز یکشنبه ٢٩/١٠/٩٢ مصادف بود با ولادت حضرت رسول که تعطیل بود من صبح ساعت ٩ با صداکردن مهبد که از تخت خواب صدا زد مامان بیدار شدم رفتم کنار تختش وگفتم جانم سلام صبح بخیر مهبدم گفت سلام صبح بخیر مامان صبح شده ؟ گفتم آره عزیزم مهبد گفت مامان نخوابیم من صبحانه میخوام گفتم چشم الان صبحانه را آماده میکنم اما یادم افتاد نان نداریم به مهبد گفتم بابائی خوابیده خونه باش تا من برم نان بخرم و بگردم ولی مهبدگفت نه منم میام منم گفتم هوا سرده باید راه بیائی گفت باشه خلاصه لباس پوشیدیم و آمدیم بیرون که بریم نانوائی اولش مهبد گفت چرا اینطرفی میریم گفتم نانوائی این طرفه بعد هم میگفت چقدردور خسته شدم سرده منم گفتم که من که گفتم نیا ولی گوش نکردی خلاصه نان خریدیم و رفتم شیر باز بگیرم آقا مربای آناناس دید خواست با کره گرفتم و رسیدیم سرکوچه گفت بریم اونطرف تر من لواشک لقمه ای بخرم با آبنبات خلاصه رفتیم وخرید و از تو مغازه گفت من خسته ام بغلم کن و ... گفتم که نه تا خونه بیا از پله ها بغلت میکنم رسیدیم جلو خانه دستهاشو برد بالا که بغلش کنم گفتم از پله ها و بعد رسیدیم خانه صبحانه خورد ومشغول بازی شد بابائیش تا ٣٠/١٢ خواب بودهی میگفت بابا چقدر میخوابه ناهار درست کردم برنج و جوجه کباب نصفش را خورد و گفت سیرم وبعد از ظهر من آماده میشدم برای جشن نامزدی امین و فرشته مهبد میگفت کجا میخوای بری گفتم مهمانی خونه دوستم اگر میگفتم خانه خاله به خاطر هلیا با من میومد منم میخواستم مهبد با مهدی و بابائیش بره باغ به مرغ و خروسهای مهدی سر بزنن خوشبختانه سوار ماشین که شدیم مهبد از خستگی خوابش گرفته بود وجلو خونه خاله که من پیاده شدم بهانه نگرفت و منم باخیال راحت رفتم جشن که خداراشکرخوب بودوخیلی خوش گذشت وقتی زنگ زدم نادر بیاد دنبال من ومادرش گفت مهبد هنوز خوابه بیدارش میکنم وراه می افتم وقتی آمدن  عمه را که رسوندیم گفتم میریم خانه ولی مهبد گفت میخواد ناهارش را خانه عزیز و آقاجون بخوره منم دوباره برگشتم خانه عمه که رادین هم اونجا بود وداشت مشق می نوشت و بعد از درسهاش با مهبد بازی کرد تا ساعت ١٠ که برگشتیم خانه   س ١١ خوابیدیم.اما اقا ساعت ٣٠/٥ صبح بیدارشد وشربت خواست وبعدشم نان و پنیر و...

وقتی مهبد ساعت 30/5 صبح بیدار شد بعدش فرست خوابیدن نبود منم وقتی مهبد نان و پنیر میخورد یک لیوان شیر برداشتم که بخورم که مهبد گفت منم شیر میخوام بعد یک کاسه برداشتم نانو شیر خوردم تا بعنوان سحری امروز روزه بشم وقتی دیدم وقت هست منم سردم شده بود گفتم مهبد تا ساعت زنگ بزنه بریم زیر پتو گرم بشیم و مهبد آمد بغلم خوابید وقتی ساعت زنگ زد حدودا 5 دقیقه شده بود گفتم مهبد بلند شو حاضر بشیم .گفت"کجا میخواهیم بریم الان که شبه هوا تاریکه بریم بیرون هاپو ها ما رو میخورن "بچم حق داشت چون هوا کاملا تاریک بود و من گفتم نه مامانی درسته که هوا تاریکه ولی ساعت میگه وقت رفتن سر کار و مهد کودکه ولی مهبد میگفت نریم مهد کودک و بخوابیم مهبد به من ساعت را نشون میداد و میگفت "مامان نگا کن الان ساعت 12 هست بایدبخوابیم" (الهی مامان فدات بشه کوپولک مامان) که اینقدر شیرین زبان شدی خلاصه که یک ظرف پسته گذاشتم جلوش که مغز کنه برای تغذیه مهدکودکش که چهارتا مغز کرده نکرده میگفت نمیشه و بعد دیگه یه جورائی سرگرم شد تا بدون گریه و نق نق رفت مهد کودک .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)