مهدی مهدی ، تا این لحظه: 24 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

پسران مامان وبابا

حال خوب و خوش درستی و یکرنگی

سرآغازبرای مهدی جان

1392/10/4 14:10
نویسنده : مامانی
226 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خداوند بخشنده مهربانی که من را خلق کرد و در روز ٢٧/٠٢/٥٤ بدنیا آمدم و در پی آن در سن ٢٤ سالگی مادرم کرد و اولین پسر گلم مهدی جان در تاریخ ٠٩/٦/٨٧ ساعت ١٠ صبح در بیمارستان کسری کرج خیلی غافلگیرانه و حدودا ١٣ روز زودتر از موعد تولدش با 5/3 کیلو وزن وو 52 سانت قدتوسط دکت خطیبی  به دنیا آمد و یک دنیا شور و هیجان را به من و پدرش و خانواده هایمان داد. امروز که این یادداشت را می نویسم مهدی سال اول دبیرستان است ویک پسر رشید وبزرگی شده است .وقتی یاد بیمارستان وروز بدنیا آمدنش می افتم که من وپدرش تنهایی به بیمارستان رفتیم ومن را برای سزارین بستری کردند در حالی که کسی خبرنداشت و بعد از تولدش همه خبردارشدند ،چقدر زمان زود گذشت وسپری شد ولی خداراشکر همه چیز به خیر وخوبی وخوشی در این زمانها طی شد  چون من شاغل بودم مهدی از ٤ ماهگی پیش مامنم ( عزیز مریم ) بود بعد به خاطر عمل لگن فائزه که از بچگی در رفته بود ومتوجه نشده بودند و نگهداری از فائزه بدلیل اینکه از مچ پا تا روی سینه گچ شده بود مامان باید به مادر فائزه کمک میکرد و مهدی حدودا سه ماه پیش زن عموش و محدثه بود و وقتی یک سال و سه ماهه بود را افتاد ٣ماه قبل از ٢سالگی حدودا خرداد ماه ٨٠از شیر گرفته شد و به خاطر درد دندان ٢ تا از دندونهاش را در مطب دکتر سمنانی کشیدیم و مرداد ماه ٨٠ رفت پیش خاله فاطمه تا پوشک گرفته شود واز شهریور ٨٠ به مهدکودک مهرگان رفت ولی دوچیز ناراحت کننده بود  یکی تصادف و فوت ناگهانی دائی عبدالرضا خدابیامرز در تاریخ ١٨/٣/٨١ وقتی مهدی سه ساله و فوت بابا بزرگ خدابیامرز وقتی ٧ ساله بود .بعد از فوت دائی متوجه شدیم مهدی دچار تنبلی چشم شده بعد از آن غم سنگین ، تحمل این مشکل هم سخت بود و هم از اینکه متوجه شدیم وراه درمانی بود خوشحال ولی مدت  درمان طولانی وسخت بود چون باید چشم چپ مهدی را می بستیم تا تنبلی چشم راست بهتر شودوا زعینک استفاده میکرد یادم میاد وقتی میخواستیم آلکوپد به چشم مهدی بزنیم باید پدرش و حتی پسر همسایمون علیرضا نیز اینکار را میکردند خیلی سخت و عذاب آور بود ولی چاره ای نبود وبعد دچار لکنت زبان شد به خاطر اینکه تو مهدکودک بچه ها به خاطر الکو پد ناراحتش میکردند و میگفتند تو کوری بنابراین بعد از این مسئله دیگه مهد نرفت و خدا را شکر مشکل لکنتش خوب شد.تااینکه بالاخره وقتی مهدی شش ساله بود با نظر دکتر طاهری چشمش را عمل کردیم تا انحرافش خوب شد . خدا را شکر الان فقط عینک میزند .با مهدی در سن ٦ سالگی به سوریه سفر کردیم وبه زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه (س )‌مشرف شدیم وسفرهای داخلی مثل مشهد وشمال و همدان و یزد و اصفهان و.... نیز زیاد رفتیم و خوش میگذشت فقط یک عیب عمده مهدی در سفرها این بود که نیم ساعت بعد از حرکت میپرسید کی میرسیم  ؟ چرا نمیرسیم ؟  این خلاصه ای از فرازو نشیبهای این ١٥ ساله مهدی بود .به جز مطالب بالا فرازو نشیبهای زیادی بود کههمه در ذهن من جاری است ولی قادر به نوشتن یستم از لحظهی راه افتادن ، صحبت کردن و ... ولی امید وارم از این به بعد بتوانم خاطراتم را با گل پسرم در طی سالهای آتی بروز برسانم تا بعنوان یک دفترچه خاطرات بماند با عنوان دل نوشته های مادر و پسر ارشد.

niniweblog.com

niniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)