مهدی مهدی ، تا این لحظه: 24 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

پسران مامان وبابا

حال خوب و خوش درستی و یکرنگی

روز مادر

1393/2/1 10:07
نویسنده : مامانی
203 بازدید
اشتراک گذاری

روز یکشنبه 93/1/31 مصادف بود با تولد حضرت فاطمه و روز مادر . روز شنبه از صبح  خیلی سردرد داشتم و با رفتن به اداره دارائی  برگشتن و کار ثبت معاملات فصلی در اینترنت و خطا در اتصال و... بدتر هم شد . ساعت 4 که رفتم دنبال مهبد از مهدکودک که اومد منو بغل کرد و بوسید و گفت مامان روزت مبارک برات هدیه دارم و کیفش را باز کرد تا نقاشی که برای من کشیده بودبهم نشون بده ولی به من نداد و گفت خاله نسرین گفته شب بدین به ماماناتون . منم بوسش کردم گفتم ممنونم عزیزیم و رفتم تو ماشینو به بابا نادرش گفتم از تو و مهدی که انتظار داشتم چیزی نگفتید و یک اس ام اس ناقابل هم نزدین ولی این بچه سور پرایزم کرد .وقتی رسیدم خانه مامان تا مهبدعزیزش را دید کفت عزیز روزت مبارک و هدیه را بهش داد و دوباره گرفت و گفت نه اینو شب باید بدم و گذاشت توکیفش .خلاصه ما رفتیم به مسجد برای مراسم سخنرانی و ساعت 6 برگشتیم خانه عزیز و اقاجون چون شام قرار بود اونجا باشیم و به عزیز تو پختن و تمیزی خانه کمک کنیم و عمه طاهره اونجا بود ولی مهبد ننگ شده بودو نق میزد گفتم غذا میخواهی گفت آره یک خورده مرغ بانون دادم خورد و بعد رادین و پرنیان اومدن و باهم بازی و شلوغ کاری ولی نیم ساعت نشد که مهبد با پرنیان سر دوست بودن با رادین دعواشون شدو من مجبور شدم با سردردی که داشتم مهبد را ببرم بیرون تا براش بستنی بخرم و سرگرم بشه  تو راه گفتم مهدی هم برس مو میخواست برم براش بخرم و به مهبد گفتم بستنی خریدی چیز دیگه ای نمیخوای . گفت باشه اما تو مغازه رفتن همانا و یک اسباب بازی حلقه های رنگی دید  و گفت میخوام براش خر یدم تا تو خونه عزیز سرگرم بشه و منو اذیت نکنه و برگشتیم . رسیدیم خانه عزیز رادین و پرنیان اومدن سراغش وکلی با اسباب بازی جدید مهبد بازی کردن و دوباره ساعت 9شب مهبد یاد هدیه روز مادرش افتاد و گیرداد که میخوادالان بده منم از مهدی خواهش کردم بره خونه عزیز مریم و کیف مهبدرا بیاره .وقتی کیف اومد مهبد هدیه را برداشت بره به رادین و پرنیان نشون بده و منم دیگه ندیدم و شام خوردیم و من بعد از خوردن شام سردردم بیشتر شد و داشتم کلافه میشدم و قرص مسکن هم نبود که بخورم و بعد از شستن ظرفها به نادر گفتم بریم واونموقع دوباره مهبد یاد هدیش افتاد و ما پیداش نمیکردیم که کجا انداخته با گریه بردمش تو ماشین ولی ول کن نبود و هدیه اش را میخواست که نادر برگشت بالا و با کمک عمه طیبه هدیه را پیدا کرد و توماشین دادبه مهبد ومهبدم داد به من وبو سم کرد و گفت مامان روزت مبارک گفتم مرسی عزیزم وتا اومدم بازش کنم گفت نه باز نکن خراب میشه این باید بسته باشه و ناراحت شد گفتم خدایا ناشکری نمیکنم ولی اون بزرگترها که باید یادشون میبود نبود واین بچه که سرش نمیشه یادش بود و اینقدر مارابرای این هدیه اش اذیت کرد.بازهم شکرتخدایا الهی شکر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)