مهدی مهدی ، تا این لحظه: 24 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

پسران مامان وبابا

حال خوب و خوش درستی و یکرنگی

خاطره سفر شمال پاییز 93

1393/7/12 9:34
نویسنده : مامانی
297 بازدید
اشتراک گذاری

با سلام خدمت دوستان و سروران گرامی . بعد از گذشت یک هفته از ماه مهر و شروع کلاسهای مهدی در رشته حسابداری هنرستان فارابی کرج قرار شد یک سفره دوروزه به شمال داشته باشیم تا آقای رضوی که کار اسکلت و سقف ساختمانش به پایان رسیده یک گوسفند قربانی کند.بنابر این روز چهارشنبه93/7/9ساعت 3 بعداز ظهر به همراه آقای رضوی که عمه مینا و عمه طاهره هم همراهش بودن و آقای خیری که خانمش و عمو حسین و آتائی همراهش بودن و ماهم که عزیز و اقاجون باهامون بودن حرکت کردیم (اما قبل از حرکت وقتی بابا نادر رفته بود باغ آب و غذا برای مرغهای مهدی بریزه موقع برگشت تصادف میکنه و چراغ جلوی ماشین سمت بغل راننده میشکنه و کمی هم جلو کاپوت خرای میشه ولی به خیر میگذره و ... ) ساعت 4/30 بعد از عوارضی رشت  توف کردیم و از سرویس بهداشتی استفاده کردیم و چای خوردیم و حرکت کردیم و خلاصه تارسیدیم ویلا ساعت 8/15 بود بعد از رودبار تا سنگر هوا بارانی بود و سنگر هم ترافیک بود ولی باز هم خوب رسیدیم .شام را آماده کردیم و خوردیم و بابای ماندانا رو گوشی جدید من که طی یک سورپرایز واقعی نادر برام خریده بود( و بیشتر از من مهدی و مهبد خیلی ذوق کرده بودن مخصوصا مهدی )بازی ریخت تا مهبد سرگرم بشه بعد یکسری رفتند تو حیاط و منم که خسته راه بودم رفتم خوابیدم . صبح 5 شنبه با صدای در زدن ماندانا بیدار شدم ساعت 8/30بود و ماندانا سراغ مهبد را گرفت که هنوز خواب بود و بعد رفتم مشغول آماده کردن وسایل صبحانه شدم عمه طاهره و عموحسین و آقاخیری رفته بودن سیاهکل تا اپارتمان طاهره را رادیاتور ببندن و رنگ بزنن و آقارضوی و آقاجون هم رفته بودن سراغ خریدن گوسفند و تا آمدن ساعت 11 بود و ما همگی رفتیم سر ساختمان و بعد از کشتن گوسفند برگشتیم ویلا مهبد وقتی بیدار شد سراغ گوشی موبایل رو میگرفت تا بازی کنه برای ناهار ماکارونی درست کردیم و ساعت12 خانواده عموناصر هم رسید و بعد از ناهار بابانادر و عموناصر و آقای رضوی رفتند سیاهکل و ماماندیم ویلا چون باران شدیدی می بارید نمشد بری بیرون  و تا برگشتن ساعت 11 شب شده بود و برای شام با گوشت گوسفند عمه مینا قیمه درست کرد که جاتون خالی خیلی خوشمزه شده بود و تا عمو حسن و عمو حسین از سیاهکل بیان ساعت 2 نصفه شب شده بود صبح جمعه ساعت 9بیدار شده دیدم عمه مینا برای ناهار داردجیگر گوسفند را درست میکنه منم شروع به جمع و جور کردن ظرفها کردم و شستن ظرفهای شام عمو حسن و حسین  که عمو حسن بیدار شد و زحمت درست کردن املت را برای صبحانه کشید و تا صبحانه خوردیم ساعت 11 شده بود و پرنیان با مامان و مادربزرگ و پدر بزرگش آمدن و بعد من با آقای رضوی و ماندانا و مامانش رفتیم خانه آقای صادقی سر زدیم ومهبد که داشت با معین با اسباب بازی سازین بازی میکرد نیومد و برگشتیم چند تا عکس تو تراس شاه نشین گرفتیم و باران شدیدی می بارید و ساعت 3 ناهار خوردیم و تا حرکت کردیم ساعت 5 بود و عزیز و آقاجون ماندن با عمو حسن برگردن ومهبد خیلی زود بعد از سوارشدن ماشین خوابش برد و ساعت 7/30 که رسیدیم منجیل بیدار شد و سراغ گوشی را گرفت تا بازی کنه و بالاخره ساعت 10 شب کرج بودیم که مهدی و مهبد رفتن خانه خاله زهرا و شنبه صبح رفتم دنبال مهبد که ببرمش مهد کودک . و این شد خاطره گوسفند کشتن آقای رضوی ضمن اینکه روز یکشنبه مورخ 93/7/13 مصادف است با عید سعید قربان . عیدتان مبارک

پسندها (1)

نظرات (0)