مهدی مهدی ، تا این لحظه: 24 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

پسران مامان وبابا

حال خوب و خوش درستی و یکرنگی

خاطرات سفر شمال

1392/11/12 10:38
نویسنده : مامانی
238 بازدید
اشتراک گذاری

سلام من اومدم تا از مسافرت آخرهفته گذشته بنویسم .روز چهارشنبه ٩/١١/٩٢ساعت ١٠/١٢از شرکت رفتم دنبال نادر و رفتیم جلو مهدکودک تا مهبد را بگیرم .وقتی مهبد را گرفتم دیدم سرفه می کند و خاله شیرین هم که روزهای قبل میگفت سرفه نداشته گفت از صبح تک و توک سرفه کرده چون شب قبل هم کمی تب داشت و ساعت ٤ صبح بهش استامینوفن داده بودم به نادر گفتم قبل از حرکت به سمت شمال بریم دکتر تا حال مهبد بدتر نشه ساعت ٤٥/١٢ مطب دکتر حاج محمدی بودم وقتی دکتر میخواست مهبد و معاینه کنه مهبد گفت سیگار نمی کشم قلیون نمی کشم دکتر گفت مگه تو اینا رو میکشیدی گفت نه آقاجونم میکشه خلاصه دکتر معاینه کرد و همان داروهای قبلی را دوباره تجویز کرد و تا اومدیم ساسانی ساعت ٤٥/١بود و قراربود همه ساعت ٢ جلو مغازه باشند نادر میخواست بره بنزین بزنه ومهبدم میخواست بره که نبردش و کلی گریه کرد .تا من خونه مامان که زحمت کشیده بود و شام شب رو سرخ کرده بود رو با کاهو گوجه جمع و جور کنم بردارم و ناهار بخورم برم بیرون ساعت ٣٠/٢ بود که صدای همه در اومده بود که نادر کجاست خلاصه ٣٠/٢حرکت کردیم قبل از رفتن تو اتوبان به نادر گفتم شلوار راحتی براش برنداشتم برگشت سمت خانه تا شلوار برداره و نماز بخونه ساعت ٤٥/٢ما حرکت کردیم ساعت ٥ به ماشینهای دیگه تو منجیل رسیدیم توقفی ٢٠دقیقه ای داشتیم تا چای بخوریم ودستشوئی بریم و دوباره حرکت کنیم بعد از حرکت مهبد خوابید و قبل از رسیدن به ویلا که نادر ایستاد تا نوشابه و دوغ بخره بیدار شد گفت الان کجائیم گفتم رسیدیم ویلا گفت چقدر زود گقتم چون خواب بودی زود گذشت وقتی رفتیم ویلا من که خسته و حال ندار و کلافه بودم مهبدم باید دارو میخورد اذیت میکرد نادر هم طبق معمول غیبش زد وبعد از ١ساعت که اومد گفت رقتم باغ آقای رضوی تا وصل بودن گاز رو تست کنیم فورا سفره شام رو پهن کردیم و من اصلا حالم خوش نبود شام رو که خوردم با نادر بحثی کردم و رفتم تو اتاق جلو بخاری برقی خوابیدم بعد از چند دقیقه نادر اومد گفت دستمال برای ظرف خشک کردن و ..میخوان گفتم چیزی ندارم ورفت دوباره بعد ازچند دقیقه شمسی خانم اومد وگفت چی شده گفتم هیچی گفت شریفه میگه نخوابی میخواهیم بریم تو باغ آتش روشن کنیم تولد حسین است و خیری کیک خریده که نادر بایک لیوان چای نبات اومد وقتی رفت طاهره با یک لیوان چای نبات دیگه اومد که شمسی خانم گرفت و باهم خوردیم و رفتیم پایین و بعد من توماشین نشستم تا مراسم انجام شدولی زودترازبقیه اومدم بالا چون پاهام یخ کرده بود و سردم بود.

روز پنج شنبه ساعت ٣٠/٧ بیدار شدم تا داروهای مهبد روبدم که تا از ماسک واسپری استفاده کردم بیدار شد ودیگه نخوابید و گفت بریم پائیین صبحانه بخوریم با مهبد اومدم پائیین همه خواب بودن چند تا لقمه نون و کره مربا خورد و کم کم بقیه بیدارشدن بعد از خوردن صبحانه خانمها میخواستن باغ آقای رضوی بروند و مردها هم توباغ ما پرتغال میچیدن ونادر و آقای رضوی هم رفتن بیرون برای کار اداری و خرید ماهی برای ناهار .شمسی خانم مهبد رو با خودش برد و من موندم خونه تا استراحت کنم و ٢ساعتی خوابیدم تا مهبد برگشت بااینکه ٢بار موبایلم زنگ خورد ولی چون خسته بودم و مریض احوال بیهوش افتاده بودم مهبد که یخ کرده بود اومد بغلم خوابید گرم بشه که طفلکی خوابش برد چون خسته شده بود شب قبل هم به خاطر تب درست نخوابیده بود و من هم دل به خواب نمیدادم ولی من دیگه نشد بخوابم چون برای برنج روغن میخواستن یا دمکنی میخواستن ومجبور بودم بلند بشم و بهشون بدم ولی مهبد تا ساعت ٤ خوابید و منم داروهاش روندادم تا هم مهبد بخوابه هم من راحت ناهار که میهمان آقای رضوی بودیم بخورم . وقتی بیدار شدیک کم غذا خورد و حاضر شدیم بریم لب دریا مهدی که گفت الان هواتاریک میشه و نیومد ولی بقیه دیگه رفتیم لب دریا خیلی سرد بود معین و عرشیا با ماسه های خیس بازی میکردن ولی به مهبد و بردیا و ماندانا گفتیم با چوب بازی کنن چون خیلی سرد بود حاج محسنی شیرینی  وبستنی برای ماشین و خیراتی خریده بود که بستنی لب دریا خوردیم ومهبد میگفت نریم من ماسه بازی نکردم که گفتم الان سرده میریم انشاءا.. تابستان که اومدیم ماسه بازی میکنیم اما نق نق میکرد ماشین سوار نشد که پیدایه (پیاده به زبان مهبد )بیاد ولی نصفه راه بغلم شد و منم خسته و بیحال گفتم نمیتونم گذاشتمش زمین و کم کم گولش زدم تا رسیدیم ویلا دیدم مهدی با یک فلاکس آبجوش و چای و ... تو حیاط نشسته و حال میکنه گفتم همون خوب که نیومدی و اینجا موندی گفت آره بابا دارم از طبیعت حال میبرم و...من رفتم تو تا اینکه سبزی آش رشته رو که از صبح بار گذاشته بودم بریزم و آش رو آماده کنم که ساعت ٣٠/٦ آش اماده بود و خدارا شکر بااینکه قابلمه کوچیک بود ولی آش خوب و خوش مزه ای شد و قرار بود ماکارونی هم درست کنم که دیگه نذاشتن و گفتن آش کافیه .و شب تا ساعت ١١ بخاطر دارو مهبد بیدار بودم با بقیه یازی اسم و چشمک انجام دادیم خیلی خوب بود و خوش گذشت ولی وقتی خوابیدیم باد شدیدی شروع شد و طوفان و برقها هم رفت ومن از خستگی خوابم برد صبح که بیدار شدم دیدم برف اومده و همه جا رو سفید کرده برفی که کرج ندیدیم توشمال دیدیم.وفهمیدم که چه شب هیجانی برای بقیه که توشاه نشین خوابیده بودن شده چون شدت باد بالا بشتر بوده وپنجره ها رو باز میکرده.ساعت ١٢ از ویلا بیرون اومدیم رفتیم رامسر ناهار اکبر جوجه و حرکت کردیم به سمت کرج و ساعت ٧ کرج بودیموخدارا شکر این سفر هم به خوبی و خوشی به پایان رسیدد وامیدوارم برای همه خاطره خوشی شده باشد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)