مهدی مهدی ، تا این لحظه: 24 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

پسران مامان وبابا

حال خوب و خوش درستی و یکرنگی

کارهای شب عید وخانه تکانی

1392/12/19 10:23
نویسنده : مامانی
177 بازدید
اشتراک گذاری

با سلام این روزها سرم خیلی شلوغ شده با مریض شدن مامان عزیز مریم و رفتن عزیز به خانه مادرش و شروع کار کاغذ دیواری و رنگ کردن خانه مامان، حسابی کارمان درآمده بودولی خدا را شکر با همت وتلاش خاله لیلا و خاله زهرا بالاخره کار خانه مامان به سرانجام رسید و عزیز مریم هم اومد خانه و مهدی هم که مدتی خانه عزیز و آقاجون بود برگشت پیش عزیز مریم و حالا نوبت شروع کارهای خانه خودم بود با حضور وهمکاری آقا مهبد . روز 5شنبه که تصمیم داشتم کار خانه را شروع کنم وقتی مهبد ساعت 10 صبح بیدار شد از تو تخت خواب که منو صدا زد رفتم پیشش و گفتم سلام صبح بخیر میدونی ساعت چنده؟ بلند شو! مهبد گفت مامان امروز بریم پیدایه روی. گفتم باشه اول بلندشودستو وروتو بشور صبحانه بخور بعد باهم میریم وقتی بلندشد صبحانه خورد سرگرم بن بن بن شد و بعد هم گفت میخوام سی دی ببینم .مدتی هست که سی دی بین شده عجیب .خلاصه تا ساعت 13/30 که ناهارخورد سرگرم بود و هراز گاهی میگفت بریم پیاده روی منم میگفتم باشه الان میریم ولی دوبار یادش میرفت وسرگرم بازی دیگه ای میشد ولی ساعت 3 سمج شد که بریم منم که از کارهای خونه که تمامی نداره خسته بودم گفتم باشه و راه افتادیم وقتی خواست کفش بپوشه گفت باب اسفنجی رو هم ببریم گفتم خسته میشی دست بگیری گفت نه میزارمش جلو سه چرخه ام گفتم پیاده روی که با سه چرخه نمیشه گفت مامان به خدا با سه چرخه میشه گفتم باشه و رفتیم به سمت فرهنگسرای کوثر چند تا بچه هم اونجا بودند مهبدم اول الاکلنگ بازی کردبعد هم رفت روی تاپ و مدت زیادی روتاپ بود و بعد رفت سراغ سرسره و دیدم ساعت نزدیک و آقا خیال رفتن به خانه را نداره و هرچی میگم بریم میگه نه یک کم دیگه خلاصه بهش پیشنهاد دادم بریم بستنی بخریم بریم خانه بخوریم که سریعا قبول کرد و برگشتیم خانه و از اون روز آقا هرروز و شب هوس پیاده روی میکنه و میگه مامان بریم پیدایه روی .چون آقا بهش خوش میگذره .یک روز عصرم از خانه اومدیم بیرون کفت بریم سمت فرهنگسرا گفتم الان تعطیله گفت بریم بستنی بگیریم گفتم هوا سرده سرفه میکنی ولی گوش نکرد و خرید و موقع خوردن میگفت مامان یخ کردم وبعدگفتم حالا راه بریم تاگرم بشیم ونان بخریم بریم خانه تو مسیر نانوائی بساط فروش ترقه و فشفشه ومنور و.. را دید وگفت بخریم. براش یک منور خریدم و آمدیم خانه رفتیم توتراس روش کردیم و منورهارا زد خوشش اومد ولی یکسره میگفت بازهم میخوام بریم بخریم که این دفعه با بابا نادر رفت بیرون و تا برگشت خوابش برده بود.اینم داستان پیدایه روی مهبد موقع شلوغی کار من .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)