مهدی مهدی ، تا این لحظه: 24 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

پسران مامان وبابا

حال خوب و خوش درستی و یکرنگی

خانه تکانی خانه عزیز و آقاجون و جمعه آخرسال و رستوران آشپز باشی

1392/12/25 15:27
نویسنده : مامانی
222 بازدید
اشتراک گذاری

با سلام . طبق برنامه قبلی قرار براین شد که روز 5شنبه 12/22 بعد از ظهرهمگی جمع شویم و خانه عزیز وآقاجون رو تمیز کنیم منم با هماهنگی قبلی با خاله زهرا مهبد را بردم اونجا تاهم اذیت نشه و هم من بتونم کمک کنم رادین قرار بود بره پیش پنیان و ظهر که من خانه خاله زهرا بودم آسیه جون زنگ زد وگفت مهبدم ببرم اونجا ولی من قبول نکردم رندائی کتی و یگانه هم خانه خاله زهرا بودن .یکبار یگانه یک بوس محکم از مهبد گرفت که گریه مهبددراومد ولی بعداز ظهر سپردمش به زهرا و رفتم برای کمک کردن که خوشبختانه طیبه و طاهره و شریفه هم بودن و صدیقه هم بعدا اومد و باهم دیگه کارارا کردیم وتا ساعت 8 که مهبد اومد تموم شده بود شب با عزیز و آقاجون قرارگذاشتیم که صبح بریم دنبالشون و بریم سر مزار چون جمعه اخرسال بود و بعد بریم باغ ناهار و منم یخچال رو تمیز کنم و تاغروب برگردیم ولی صبح که بیدارشدیم ساعت 9بود که مهبد منو صدازد وقتی رفتم پیشش گفت مامان بریم پیدایه روی گفتم باشه بریم و نان تازه بخریم و برگردیم مهبدم گفت نان با یدونه بستنی گفتم باشه و رفتیم پائین طبق معمول گفت سه چرخه ام را برداریم ونون را بذاریم تو سبدش بیارم گفتم سبد چرخ کوچیکه ولی گوش نکرد خلاصه رفتیم بیرون هوا صاف و آفتاب بود ولی باد خیلی سردی میومد تانانوائی رفتیم و برگشتیم آقا مهبد بستنی خرید و منم خامه برای صبحانه و برگشتیم خانه حسابی یخ کرده بودیم بابانادر رو بیدارکردیم که ساعت 10شده و بعد از خوردن صبحانه به نادر گفتم حالاکه مادرت میادپائین وقراربودیکبار بریم بیرون غذا بخوریم بهتره امروز ناهار بریم رستوران سرآشپز که نادر گفت قرارشد هروقت رفتیم به آقای رضوی هم خبر بدم گفتم خوب الان زنگ بزن و بگو .آقای رضوی هم اعلام آمادگی کرد که بعد از برگشتن ما از سرمزار باهم دیگه بریم رستوران سرآشپز ساعت 12از مزاربر میگشتیم که نادر گفت الان زوده و بریم سمت باغستان تا محله خانه حسین را ببینیم که هفته قبل معامله کرده بود . جای خوبی بود و بعد ساعت 1رسیدیم جلو رستوران و آقای رضوی هم رسید با مادر و خواهرخانمش 11نفر بودیم رفتیم داخل و سر دو میزنشتیم مردها سریک میز و ماخانمها با بچه ها سر یک میز . تا غذا سرو بشه و ما بیام بیرون ساعت 14/30 بود و دیدیم چقدر پشت در منتظر خالی شدن میز و صندلی هستن و شلوغ شده بود و متوجه شدم که ناهار را مهمان آقای رضوی شده ایم . رفتیم سمت باغ و ساعت 3رسیدیم باغ بعداز نماز استراحتی کردیم نه کامل با وجود مهدی و مهبد که میرفتن و مومدن آخه برا مهبد ست بیلچه خریده بودم با ذوق داشت تو باغچه گل کاری میکرد ولی وقتی خسته شد ساعت 16 آومدپیش من و خوابید تا ساعت 19 که بابائش بیدارش کرد ولی من ساعت 6 دست بکار آب کردن برفک یخچال شدم وتا یک ساعت طول کشید چون خیلی برفک زده بود.یک کمی جگر و دل وقلوه گوسفند هم که برای من عمه گذاشته بود درآوردم از جایخی و نادر و مهبد ومهدی روی آتیش کباب کردن تا شام با سوپ جو که درست کرده بودم بخوریم .تا برگشتیم خانه ساعت 22شده بود که مهبد را حمام کردم و کارهای صبح را ردیف کردم و خوابیدیم .خدارا شکر که خوب بود واین برنامه کارهای خانه عمه و بیرون بردنشان نیز خوب بود و خیلی خوش گذشت . خدارا شکر و الحمدا...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان محیا(ارام جانم)
25 اسفند 92 15:35
خداخیرتون بده.واقعا خسته نباشید