مهدی مهدی ، تا این لحظه: 24 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

پسران مامان وبابا

حال خوب و خوش درستی و یکرنگی

12 فروردین 1393

1393/1/27 11:50
نویسنده : مامانی
167 بازدید
اشتراک گذاری

با سلام مجدد. برنامه سیزده بدر این بود که از 12 فروردین بریم باغ چون صبح سیزده زود از خواب بیدار شدن سخت بود و دیر بیدار شدن هم باعث میشد تو ترافیک بمانیم بنابراین از شب قبل یعنی 12فروردین ساعت 5 رفتیم مرغ زعفرانی آماده برای ناهار 13بدر از پروتئینی حاج مصطفی گرفتیم و رفتیم دنبال عزیز و آقاجون که میهمان داشتند خانواده آقاسید احمد و.. خلاصه تارسیدیم باغ ساعت 6بود و عمه هم برای شام خاله زهرا مهبد را گفته بود چون حاجی کربلا بود و طاهره و طیبه و حسین هم قرار بود باشند و شام هم شیرین پلو با ماست و خیار باشه . وقتی رسیدیم من طبق معمول مشغول جابجائی وسایل شدم و از سال قبل دیگه باغ نرفته بودم و مهبد هم با ذوق و شوق مشغول بازی شد و مهدی هم طبق معمول رفت سراغ مرغ و خروسها و دنبال تخم مرغ گشتن .بعد از جمع آوری دست بکار درست کردن موادشیرین پلو شدم و برنج را با کمک نادر و مادرش دم کردیم وبعد میهمانان ( طاهره و حسین و شریفه و بعد زهرا و بچه هاش و مامان و بعد هم طیبه )آمدند و ساعت 10شده بود که سفره شام را پهن کردیم و شریفه کسالت داشت وسمیه هم زنگ زد تا برای خوابیدن بیاد باغ ما وقتی با طاهارسید سر سفره شام بودیم و من داشتم یک دیس غذا به باغ علیرضا میبردم که لیلا و آجی و آقا هم اونجا بودن و شام ماکارونی داشتند و یک دیس ماکارونی هم آنها به من دادند ( مثل یک خاله بازی واقعی ) وبرگشتم شام که خوردیم برای کارگر باغ هم غذا دادیم و حمید رضا ومحمد رضا هم باغ بودن و کتی و اسمر و یگانه هم آمده بودن تا شام برن رستم پیچ که مامان زنگ رده بود که اینجا غذا هست و بیان باغ ما که اونها هم آمئند و شام خوردن و ماست تمام شده بود و من ترشی دادم تا با غذا بخورن که موقع جمع کردن طاهره میگفت چرا به ما ترشی ندادی و به داداشای خودت دادی . حمید رضا می خواست برگرده خانه که شریفه و حسین هم رفتند ولی محمدرضا برای خواب رفت باغ علیرضا و زهرا و سعیده هم رفتن باغ حاج ابر اهیم و علی و رضا و مجید هم رفتن باغ زهرا و خلاصه شب خوابیدیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)