مهدی مهدی ، تا این لحظه: 24 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

پسران مامان وبابا

حال خوب و خوش درستی و یکرنگی

خاطرات سفر شمال اردیبهشت ماه

1393/2/27 15:24
نویسنده : مامانی
515 بازدید
اشتراک گذاری

با سلام روز سه شنبه مورخه 93/2/24 مصادف بود با روز تولد حضرت علی (ع)و روز پدر و تعطیل رسمی بنابراین ما تصمیم گرفتیم از روز دوشنبه بعد از ظهر ساعت 2 به سمت شمال حرکت کنیم .مهبد از اول هفته میگفت بریم شمال و خلاصه دوشنبه ساعت 12 رفتیم مهدکودک و آمدیم خانه تا وسایل را جمع کنیم و حرکت کنیم و نادر هم رفت باغ تا به مرغ و سگ آب وغذا بده و بیاد . تا نادر آمد ساعت 1.30 بود و رفتیم پمپ بنزین و رفتیم ساسانی ساعت 2 شده بود وسریع خانه عزیزمریم ناهار خوردیم ولی مهبد تو مهد کودک ناهار خورده بود و با عمه طاهره و یاسمن با حاج مرتضی و حاج خانم حرکت کردند تا ماهم بعد از آمدن اقای رضوی راه افتادیم و قراربود عموحسن وعموحسین هم سه شنبه صبح بیان و عموناصر و عمه طیبه ایناهم چهارشنبه بعد از ظهر .خلاصه با اینکه حاج مرتضی حدودا 20دقیقه زودتر از ما حرکت کرده بود قبل از قزوین بهم رسیدیم ولی اقای رضوی رفته بود و ساعت 7.30 رسیده بود که رفته بود باغ خودش تا ما برسیم  ماهم خوش خوشان ساعت 8.15 رسیدیم ویلا .مهبد وماندانا خیلی خوشحال و خوب باهم بازی میکردن مهدی هم به خاطر کلاسهای تقویتی نیامده بود و با عزیزمریم که سرما خورده بود خانه خاله زهرابود و هر وقت من زنگ زدم با عمو حاجی باغ بود و منم خوشحال که حوصله اش سر نمیره و از اینکه پیش مرغ و خروسهاش و سگش هست خوشحاله ولی خودم همش دل نگران بودم و کلافه .شام عزیز ته چین درست کرده بود خوردیم و ساعت 11 خوابیدیم مهبدم کلی پیش عمه بخوابم یا پیش آقاجون و خلاصه آخرش اومد پیش خودم خوابید صبح ساعت 9 بیدار شد هوا عالی بود و عمهمینا هم همراهمون بود و کلی مهبد را سرگرم میکرد روز سه شنبه ساعت 2.30 عمو حسن و عمو حسین رسیدن و پرنیان وارد شد ومهبد دوباره خوشحال ومن که دیدیم سه تایی باهم بازی میکنن از پرنیان قول گرفتم تا با اومدن رادین مهبد را کنار نذاره و باهم دیگه بازی کنن و پرنیان هم قول مردانه داد ولی .. بماند  روز 4 شنبه ناهار رفتیم جنگل و کنار رودخانه و ساعت 4.30 برگشتیم ویلا مهبد خوابش برده بود ونادرم با باباش جیم شد وبقیه هم رفتن رامسر من و حاج مرتضی و عزیز ماندیم ویلا کمی تو باغ چرخیدم کمی استراحت کردم و بعد یک لیوان چای توشاه نشین خوردم و دیدم صدای بلند بیل برزمین خوردن اومد از بالا نگاه کردم دیدم حاج مرتضی یک مار را کشته که من نیم ساعت قبل تو باغ دیدم وتا خواستم فیلم بگیرم رفت تو باغچه و زیر گلها قایم شدوناراحت شدم که مار کشته شد. مهبد را ساعت 8 که عموناصر وعمه طیبه رسیدن بیدارکردم و برای اینکه بد قلق نشه گفتم بریم مار ببینیم و مهبد از دیدن مار تعجب کرده بود و بعد هم با رادین و معین مشغول بازی شد و بچه هاکه از رامسر اومدن کیک خریده بودن چون تولد آسیه جون بود و (برای من  توفیق اجباری) من و عمو حسن هم که 2/27 تولدمون بود با کیک عکس گرفتیم و مهبد آهنگ واویلا لیلی رو خوند که همه خوششان اومد کمی معده درد داشتم ولی خوب بود وخوش گذشت و تاامروز که این خاطره رومی نویسم فقط سمیه جون و آسیه جون برام اس ام اس تبریک فرستادن  و منو خیلی خوشحال کردن. بازم خدار را شاکرم که 39 سال زندگیم را هم در سلامتی کنار خانواده ام سپری کردم امیدوارم همه بندگان خدا در سلامت و کامیابی زندگی کنند و هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست. خلاصه ما چهارشنبه رفتیم مراسم چهم مادر خانم صادقی و برگشتیم رفتیم لنگرود که من رفتم زیارت مقبره آقاسیدمحمد کیل کلایه زیارت دل چسبی بود وقتی برگشت رفتیم لاهیجان سیاهکل تا آپارتمان طاهره و حاج محسنی را ببینیم و تا برگشتیم ویلا ساعت 9 شب شده بود و قراربود من آش رشته درست کنم سریع دست بکار شدم و رشته آش را ریختم و تا ساعت 10آش حاضر بود و خدا را شکر خوب و خوشمزه شده بود شب تا خوابیدیم ساعت 1شد و قراربود من و نادر و عزیز و آقاجون صبح حرکت کنیم و بقیه میخواستن ظهر حرکت کنن ما ساعت 6 بیدارشدیم و ساعت 6.30از ویلا اومدیم بیرون و ساعت 10.45 ساسانی بودیم وساعت 11 مهدی از کلاس آمد و بانادر رفتن باغ تا 2تا مرغی که براش از شمال خریده بودیم ببرن و تا برگشتن ساعت 2 شد و منم با تماس تلفنی زهرا و فاطمه و لیلا و سیمه را جمع کردم خانه مامان و همدیگر را بعد از 4 روز دیدیم و خیلی خوش گذشت . این هم خاطره این سفر که خداراشکر به خیر و خوشی برای همه به پایان رسید.

پسندها (1)

نظرات (0)