مهدی مهدی ، تا این لحظه: 24 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

پسران مامان وبابا

حال خوب و خوش درستی و یکرنگی

شروع کارو آغاز جدائی مهبد از مادر

1392/10/7 15:16
نویسنده : مامانی
184 بازدید
اشتراک گذاری

                                     niniweblog.com

از تاریخ ٢٥/٨/٩١ پیشنهاد شروع کار در همان شرکت قبلی که شاغل بود ولی در یک شرکت خدماتی جدید به من شد که اول موافقت نکردم چون مهبد ٢سال و ٥ماهه بود ولی خیلی به من وابسته بود وهیچ جا بدون من نمی ماند ولی با لطف وهمکاری آقای علم بیگی و اینانلو قرارشد از روزی چند ساعت شروع کنم تا هم بچه ام عادت کند وهم من به کارم برگشته باشم . من قبول کردم وخواستم مهبد را به مهدکودک ببرم برای یکی دوبار به مهد قبلا رفته بودیمولی مهبد تنها نمانده بود و منرا هم آنجا نگه داشته بود ولی به مهد کودک مهرگان که رفتیم من ساعت ٨برگشتم سرکار وساعت ٣٠/١٠رفتم به دنبال مهبد که دیدیم چقد ربغض داره وگریه میکنه .خلاصه تا دو هفته که ٥ یا شش روز هم تعطیلی داشت گذشت ولی مهبد همچنان بی تابی میکرد تااینکه یک روز صبح به حالت التماس گفت " مامانی ببین مغازه ها تعطیله وو بسته است ،‌مهد کودک هم تعطیله من و نبر مهدکودک " اونجا بود که زنگ زدم به خاله زهراش و گفتم آماده ای مهبد و بیارم اونجا ؟ گفت بله که آماده ام و خلاصه تا ٦ ماه رفت پیش خاله زهرا البیته صبحها نق نق میکرد یا زنگ میزدم بهانه میگرفت که مامان بیا ولی بهتر از مهد بود . و وقتی وابستگیش به من کم شد از تاریخ ٠٧/٠٥/٩٢ در مهد کودک شکوفه های فردیس ثبت نامش کردم که آنجا هم اولش کمی بازی درآورد ولی بالاخره بعد از ٣ ماه بهتر شدو با علاقه به مهدکودکش میرود . ولی یک روز بعد از یک هفته مریضی که به مهد کودک بیامده بود وقتی رسیدیم جلو درب مهد به سرعت پرید روی صندلی عقب ماشین وگریه والتماس که من نمیخوام برم مهدکودک درست روز قبل از تاسوعا وعاشورای حسینی سال ٩٢ بودروز سه شنبه ٢١/٨/٩٢و من باید به شرکت میومدم تا لیست و چک و سی دی بیمه را تحویل آقای فرجی بدهم تا به بیمه ببرد ناچارا با مهبد به شرکت آمدم و با کسب اجازه از بازرسی برای ١تا٢ساعت با مهبدوارد شرکت شدم دیدن کارگاهها بزرگ برای مهبد جالب بود ومن میگفتم محل کار بابانادر شبیه اینهاست و مهبدم تائید میکرد. از پله های ساختمان که بالا می آمدیم میگفت مامان اینجا دکتره ؟ من گفتم نه مامانی اینجا محل کار مامانته . خلاصه در اتاق که باز شد تا کامپیوتر رو دید گفت آخ جون کامپیوتر و پرید پشت میز ومن نشوندمش روی صندلی ولی صبر نداشت تا کامپیوتر بالا بیاید و خلاصه من کارهام رو ردیف کردم یک بارم کامپیوترم را خاموش کرد وبعد از اینکه دیدی روکامپیوتر من برنامه بازی و کارتون و...نداره بلند شد و رضایت دادتا اون نقاشی بکشه منم کارهام و انجام بدم و آقای علم بیگی هم رسید ومهبد را دیدی ویک مقدار باهم صحبت کردند واز پنجره اتاقش محل کار نادر  شرکت پارس ژنراتور را به مهبد نشون داد و کارم که تمام شد با مهبد خداحافظی کردیم و رفتیم سمت اتاق حمید رضا و اونجا حمید رضا همکاران رو خبر کرد خانم کرم زاده به مهبد تی تاپ و شیرکاکائو داد و بقیه همم بیسکویت وشکلات وغیره خلاصه سرو صدائی به پا شد خانم بنده ای و جعفرنژاد ومرادی وآقای خسروی و حسینی و افروزی و تاج الدینی و.. بودند که من سریعا یک آژانس گرفتم و برگشت رفتم خانه خاله رقیه چون فاطمه و زهرا برای سبزی پاک کنان امام حسین حسینیه امام حسن مجتبی آش رشته میپختند و تا ساعت ١ بعدازظهر آنجا بودم وبعدش وقتی مرضیه جون با آقاسید میخواست بره علی رو از مدرسه بیاره منم آمدو خانه و خلاصه اینهم خاطره آقا مهبد خان ومهدکوکش رفتنش

niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)