مهدی مهدی ، تا این لحظه: 24 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

پسران مامان وبابا

حال خوب و خوش درستی و یکرنگی

شروع کارو آغاز جدائی مهبد از مادر

                                     از تاریخ ٢٥/٨/٩١ پیشنهاد شروع کار در همان شرکت قبلی که شاغل بود ولی در یک شرکت خدماتی جدید به من شد که اول موافقت نکردم چون مهبد ٢سال و ٥ماهه بود ولی خیلی به من وابسته بود وهیچ جا بدون من نمی ماند ولی با لطف وهمکاری آقای علم بیگی و اینانلو قرارشد از روزی چند ساعت شروع کنم تا هم بچه ام عادت کند وهم من به کارم برگشته باشم . من قبول کردم وخواستم مهبد را به مهدکودک ببرم برای یکی دوبار به مهد قبلا رفته بودیمولی مهبد تنها نمانده ب...
7 دی 1392

شب یلدا سال 92

با سلام ما امسال ٢ بار شب یلدا داشتیم یک بار پنج شنبه شب مورخ ٢٩/٩/٩٢ منزل عزیز مریم با خاله ها و دائی ها وبچه هاشون به جز دائی حمید رضا و زندائی ویگانه که شمال بودند وما عزیز و آقاجون و عموو رضا را گفتیم که بیان تا باهم دیگه باشیم وو بیشتر خوش بگذره و برنامه اینطوری بود که چون ما وخاله زهرا باغ چمن بودیم ماهی قزل بخریم و سرخ کنیم بیاریم تا بوی سرخ کردنی تو خونه نپیچه و خاله فاطمه و بقیه هم خونه عزیز را آماده کنند وبرنج درست کنن و غیره ما تا ماهی سرخ کنیم و بیاییم ساعت حدودا ٨ شب بود وقتی رسیدم به لیلا گفتم از بچه ها (طاها و مهید وپارسا وفریما ) عکس بگیره بچه ها مدرسه بازی میکردند ویونس هم معلم شده بود ولی نشد یک عکس درست از این ٤-٥ ت...
7 دی 1392

امان از دست مهبد

مهبد بخاطر توجه و ابرازعلاقه یاسمن وعمه طاهره ش بعضی وقتها لطف میکنه و یه بوسی بهشون میده خیلی گرون تموم میشه ولی دیروز که یاسی و مامانش خونه مابودند ومهبد با کلی خوشحالی بازی میکرد و حرف میزد وشعر میخوند و نقاشی میکردبعد از ناهار جلد دفتر نقاشیش پاره شده بود میگفت یاسی دفتر منو پاره کردو خراب شد دیگه یاسی رو دوست ندارم یاسمن بیچاره میگفت مهبد من که گفتم دفترتو تا نکن پاره میشه ولی گوش نکردی . ولی مهبد میگفت نه یاسی پاره کرده بعد عمش میگفت عکس عمه را میکشی میگفت عکست و زشت میکشم و خلاصه کلی شیطونی و سرو صدا تا اینکه اینقدر خسته شد که شب ساعت ٣٠/٨ که رفتیم عزیزو آقاجون و عزیز مریم را برسونیم خوابید تا صبح که برای مهدکودک بیدار شد . تو مه...
7 دی 1392

فصل امتحانات مهدی

باسلام  از فردا ٤/١٠/٩٢ امتحانات ترم اول سال اول دبیرستان مهدی شروع میشود خیلی نگران و دلواپسم ولی مهدی زیاد استرس ندارد و با همان آرامش قبلی کار میکند .هنوز به فکر مهمانی دادن و مهمانی رفتن و تلوزیون و فیلم دیدین بیشتر از درسهایش هست دیروز بدلیل اربعین امام حسین (ع) تعطیل بود ومن بعد ازظهر یکشنبه عمه و دائی و مامان را شام دعوت کردم چون عمه با اقا خیری و فاطمه دکتر رفته بود و طاهره هم رفته بودتا همراه مادرش باشه همگی شام آمدندو شب آنجا خوابیدند تا صبح حلیم خانم رحیمی پور را بخورند و خلاصه ناهار هم خوردند و بعد از ظهر مهدی میپرسید شام کجا میریم ؟ یعنی من موندم این پسره کی میخواد سرش به سنگ بخوره یذره هم به فکردرس وامتحاناتش باشه .ساعت ...
4 دی 1392

سرآغازبرای مهدی جان

به نام خداوند بخشنده مهربانی که من را خلق کرد و در روز ٢٧/٠٢/٥٤ بدنیا آمدم و در پی آن در سن ٢٤ سالگی مادرم کرد و اولین پسر گلم مهدی جان در تاریخ ٠٩/٦/٨٧ ساعت ١٠ صبح در بیمارستان کسری کرج خیلی غافلگیرانه و حدودا ١٣ روز زودتر از موعد تولدش با 5/3 کیلو وزن وو 52 سانت قدتوسط دکت خطیبی  به دنیا آمد و یک دنیا شور و هیجان را به من و پدرش و خانواده هایمان داد. امروز که این یادداشت را می نویسم مهدی سال اول دبیرستان است ویک پسر رشید وبزرگی شده است .وقتی یاد بیمارستان وروز بدنیا آمدنش می افتم که من وپدرش تنهایی به بیمارستان رفتیم ومن را برای سزارین بستری کردند در حالی که کسی خبرنداشت و بعد از تولدش همه خبردارشدند ،چقدر زمان زود گذشت وسپری شد ...
4 دی 1392