مهدی مهدی ، تا این لحظه: 24 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

پسران مامان وبابا

حال خوب و خوش درستی و یکرنگی

شروع دوباره میهمانی های خانه باغ

با سلام - بعد از سرد شدن هوا ما کمتر به باغ میرفتیم باغی که از امسال اردیبهشت شروع به ساخت یک واحد مسکونی کردیم وحدودا نیمه های تیر ماه آماده بهره برداری شد اصل داستان اینه که از پدرم خدابیامرز یک باغ در خیابان چهارم جاده چمن مانده که پس از تقسیم یک قطعه ٣٣٠ متری به من رسید که درست در وسط باغ قرار دارد و با همت وتلاش نادر ودوستان یک خانه ٨٠متری بناشد و اولین مهمانی که برگزار شد  ماه رمضان بود که عمه آش گندم پخت و با خواهر وبرادران نادر و زهراوعباس آقا وعمه مینا و شمسی خانم و اقای رضوی و آقا خیری و...رفتیم باغ که حدودا ٤٠ نفر بودیم و به خیروخوبی گذشت و هفته بعد از آن هم طاهره آنجا افطاری داد و خلاصه میهمانی های باغ شروع شد تا اواخر مهرما...
22 دی 1392

تولد داداش مهبد

با سلام  مهدی جان در تاریخ ٢٥/٤/٨٩ برادر دار شدواسمش را مهبد گذاشت .وقتی مهدی ١٠ ساله بود خیلی ابراز دلتنگی میکرد و میگفت که دوست داره یک خواهر یا برادر داشته باشه و من هم با توجه به اینکه شاغل بودم و بخاطر چشم مهدی سختیهای مضاعفی کشیده بودم زیاد به حرفش توجه نمیکردم چون خیلی دم دمی مزاج بود  از یک طرف میگفت خوش بحال فلانی که خواهر یا برادر داره و از طرفی میگفت مامان بیچاره فلانی از دست نی نی کوچولوشون نمیتونه اینکار را بکنه یا جایی یا مسافرت برن . بنا براین میگفتم بالاخره تکلیف چیه ؟ خواهر یا برادر خوبه یا نه ؟ وقتی خوش خوشانش بود میگفت نه خوب نیست اینطوری راحت تریم ولی یه وقت که تنها میشد وحوصله اش سر میرفت میگفت ای کاش منم .... ...
15 دی 1392

سر آغاز برای مهبد جان

  در روز ٢٥/٠٤/٨٩ ساعت ٤٥/٤ صبح روز جمعه مهبد در بیمارستان کسری توسط دکتر زنوزی بدنیا آمد که مثل برادر بزرگش زودتر از موعد بدنیا آمد و تنها من و پدرش لحظه تولدش را به انتظار نشستیم و صبح با تماس تلفنی من با خاله فاطمه که به بیمارستان بیاید به عنوان همراه اطرافیان از تولدش با خبر شدند. مهبد موقع تولد٦٠٠/٣ وزن داشت و قد ٥٢سانت بود و همه چیز طبیعی و نرمال بود ولی بدلیل اینکه موقع تولدش مقداری مدفوع کرده بود دکتر کودک سیما رهبری در بخش ویژه نوزادان بستریش کرد تا ٣ روز بنابراین هرکس به ملاقات می آمد نوزاد را نمیدید و به بخش نوزادان باید میرفت واز طرفی من با همکاری دکترم که یک روزه مرخص میشدم برای ٢ روز ماندم بیمارستان که به بچه نز...
9 دی 1392

شروع کارو آغاز جدائی مهبد از مادر

                                     از تاریخ ٢٥/٨/٩١ پیشنهاد شروع کار در همان شرکت قبلی که شاغل بود ولی در یک شرکت خدماتی جدید به من شد که اول موافقت نکردم چون مهبد ٢سال و ٥ماهه بود ولی خیلی به من وابسته بود وهیچ جا بدون من نمی ماند ولی با لطف وهمکاری آقای علم بیگی و اینانلو قرارشد از روزی چند ساعت شروع کنم تا هم بچه ام عادت کند وهم من به کارم برگشته باشم . من قبول کردم وخواستم مهبد را به مهدکودک ببرم برای یکی دوبار به مهد قبلا رفته بودیمولی مهبد تنها نمانده ب...
7 دی 1392

شب یلدا سال 92

با سلام ما امسال ٢ بار شب یلدا داشتیم یک بار پنج شنبه شب مورخ ٢٩/٩/٩٢ منزل عزیز مریم با خاله ها و دائی ها وبچه هاشون به جز دائی حمید رضا و زندائی ویگانه که شمال بودند وما عزیز و آقاجون و عموو رضا را گفتیم که بیان تا باهم دیگه باشیم وو بیشتر خوش بگذره و برنامه اینطوری بود که چون ما وخاله زهرا باغ چمن بودیم ماهی قزل بخریم و سرخ کنیم بیاریم تا بوی سرخ کردنی تو خونه نپیچه و خاله فاطمه و بقیه هم خونه عزیز را آماده کنند وبرنج درست کنن و غیره ما تا ماهی سرخ کنیم و بیاییم ساعت حدودا ٨ شب بود وقتی رسیدم به لیلا گفتم از بچه ها (طاها و مهید وپارسا وفریما ) عکس بگیره بچه ها مدرسه بازی میکردند ویونس هم معلم شده بود ولی نشد یک عکس درست از این ٤-٥ ت...
7 دی 1392

امان از دست مهبد

مهبد بخاطر توجه و ابرازعلاقه یاسمن وعمه طاهره ش بعضی وقتها لطف میکنه و یه بوسی بهشون میده خیلی گرون تموم میشه ولی دیروز که یاسی و مامانش خونه مابودند ومهبد با کلی خوشحالی بازی میکرد و حرف میزد وشعر میخوند و نقاشی میکردبعد از ناهار جلد دفتر نقاشیش پاره شده بود میگفت یاسی دفتر منو پاره کردو خراب شد دیگه یاسی رو دوست ندارم یاسمن بیچاره میگفت مهبد من که گفتم دفترتو تا نکن پاره میشه ولی گوش نکردی . ولی مهبد میگفت نه یاسی پاره کرده بعد عمش میگفت عکس عمه را میکشی میگفت عکست و زشت میکشم و خلاصه کلی شیطونی و سرو صدا تا اینکه اینقدر خسته شد که شب ساعت ٣٠/٨ که رفتیم عزیزو آقاجون و عزیز مریم را برسونیم خوابید تا صبح که برای مهدکودک بیدار شد . تو مه...
7 دی 1392

فصل امتحانات مهدی

باسلام  از فردا ٤/١٠/٩٢ امتحانات ترم اول سال اول دبیرستان مهدی شروع میشود خیلی نگران و دلواپسم ولی مهدی زیاد استرس ندارد و با همان آرامش قبلی کار میکند .هنوز به فکر مهمانی دادن و مهمانی رفتن و تلوزیون و فیلم دیدین بیشتر از درسهایش هست دیروز بدلیل اربعین امام حسین (ع) تعطیل بود ومن بعد ازظهر یکشنبه عمه و دائی و مامان را شام دعوت کردم چون عمه با اقا خیری و فاطمه دکتر رفته بود و طاهره هم رفته بودتا همراه مادرش باشه همگی شام آمدندو شب آنجا خوابیدند تا صبح حلیم خانم رحیمی پور را بخورند و خلاصه ناهار هم خوردند و بعد از ظهر مهدی میپرسید شام کجا میریم ؟ یعنی من موندم این پسره کی میخواد سرش به سنگ بخوره یذره هم به فکردرس وامتحاناتش باشه .ساعت ...
4 دی 1392

سرآغازبرای مهدی جان

به نام خداوند بخشنده مهربانی که من را خلق کرد و در روز ٢٧/٠٢/٥٤ بدنیا آمدم و در پی آن در سن ٢٤ سالگی مادرم کرد و اولین پسر گلم مهدی جان در تاریخ ٠٩/٦/٨٧ ساعت ١٠ صبح در بیمارستان کسری کرج خیلی غافلگیرانه و حدودا ١٣ روز زودتر از موعد تولدش با 5/3 کیلو وزن وو 52 سانت قدتوسط دکت خطیبی  به دنیا آمد و یک دنیا شور و هیجان را به من و پدرش و خانواده هایمان داد. امروز که این یادداشت را می نویسم مهدی سال اول دبیرستان است ویک پسر رشید وبزرگی شده است .وقتی یاد بیمارستان وروز بدنیا آمدنش می افتم که من وپدرش تنهایی به بیمارستان رفتیم ومن را برای سزارین بستری کردند در حالی که کسی خبرنداشت و بعد از تولدش همه خبردارشدند ،چقدر زمان زود گذشت وسپری شد ...
4 دی 1392