مهدی مهدی ، تا این لحظه: 24 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

پسران مامان وبابا

حال خوب و خوش درستی و یکرنگی

خاطرات سفرمشهد خرداد93

با سلام مابرای روزدوشنبه  مورخ 93/3/26ساعت 21/30 بلیط قطار به مشهد مقدس گرفتیم همراه با عمه تاتاویاسی و...و عمه مینا و اتایی و عزیزمریم و عزیزو آقاجون و ماندانااینا.وقتی سوارقطارشدیم و سرجاهامون نشستیم مهبد وماندانا باهم دیگه بازی و نقاشی و ... میکردن و مهبد برای آتایی از ترس آقاچاقه واویلا لیلی را میخوند و خلاصه خوبو خوش بودن و مهدی هم براخودش با هنزفری گزارش فوتبال جام جهانی را گوش میکردروز سه شنبه ساعت 13 رسیدیم مشهد ورفتیم هتل داوود که رزو کرده بودیم و ناهار خودمان خوردیم و استراحت کردیم و ساعت 6بعدازظهررفتیم حرم برای زیارت .حرم خیلی شلوغ بودو ماتوصحن جامع رضوی نشستیم برای خواندن نماز زیارت و زیارت نامه مهبد هم با ویلچر عزیزش بازی م...
1 تير 1393

آش نیمه شعبان

با سلام امسال نیمه شعبان روز جمعه 23/خرداد/93  است ومن برای پختن آش نذری روز نیمه شعبان همه خواهرا و برادرای خودم و نادر را دعوت کردم جمعه ناهار باغ تا آش رشته امام زمان که میپزم را بخورن . من قرارشد از 5شنبه ناهار برم باغ تا کارهای آماده کردن وسایل آش را انجام دهم بنابراین 5شنبه مهبد ساعت 10صبح بیدارشد وخوشحال از اینکه خانه است و مهد کودک تعطیله وقتی هم که گفتم میریم باغ خوشحال تر شد و صبحانه اش را خورد و ساعت 12 رفتیم ساسانی تا مهدی و آقاجون و عزیز را هم برداریم و بریم باغ . سرراه رفتیم ماهی بخریم برای شام شب چون قراربود عمه و عموهای مهدی ومهبد بیان باغ بعداز ماهی رفتیم  سبزی آش و خوردن خریدیم تارسیدیم باغ ساعت 13/30 شده بود عمه ...
24 خرداد 1393

خاطرات تعطیلات 14و15 خرداد

با سلام برای تعطیلات 14و15خرداد برنامه رفتن به شمال همراه با عمو ناصر و عمه طاهره بود چون حاج میرزاعلی که برای عید یزد رفته بودیم قرارشد بیاد بریم شمال . سه شنبه ساعت 8/30 شب بود که مسافران رسیدن خانه عزیز و اقاجون و عمو حسن و عمه بیتا و عموحسین شام مرغ درست کرده بودند  سالاد وژله و.. تا از میهمانان پذیرائی کنند چون شمال نمی آمدن وبعد از شام قرارشد صبح زود ساعت 4/30حرکت کنیم .صبح ساعت4 مهدی زنگ زد خانه که گفت اگه مبشه منم بیام شمال ماهم که از قبل قراربود عمه طاهره اش بیاد تو ماشین ما ودیگه جا نداشتیم قبول نکردم وپرسیدم برای چی نظرش تغییر کرده چون نمیخواست و قرار نبود که شمال بیاد گفت به خاطر احمد پسر حاجی دلم خواسته که بیام . وقتی که رس...
20 خرداد 1393

میهمانی شب مبعث

روز سه شنبه مبعٍث بود و من دوشنبه برای شام عمو محمد را که خانمش عمل کیسه صفرا انجام داده بود و با محمود و آقا خیری که برای لوله کشی رادیاتور اتاق خواب جدید دستمزدی نگرفته بودد را با اعظم جون و قاسم جون دعوت کردم تا شب باغ بخوابن تا سه شنبه بعد از ظهر . روز یکشنبه 7تا مرغ نادر خرید تا فیله کنیم برای جوجه کباب با سیخ چوبی که خیلی خسته کننده بود و تا ساعت 12 شب مارا گرفتار کرد و مهبدم دائما نق نق میکرد چون گرسنه بود ولی نمیگفت چی میخواد روز 2شنبه ساعت 6 رسیدیم باغ و برنج خیس کردم و کاهو شستم و میخواستم نماز ظهر بخوانم که عمو اینا اومدن و خلاصه بعد خاله زهرا آد و مهبد هم با سما مشغول بازی شد و بعد هم آقا خیری اینا اومدن و عرشیا و بردیا هم اضافه ...
10 خرداد 1393

میهمانی روز پدر آقاجون

با سلام بع از برگشتن از شمال دوبارهه میهمانی باغها شروع شد ولی این دفعه باغ عمو ناصر بوود چون بنابر تصمصم بزرگان جهت تنوع خواستن میهمانی روز پدر که عزیز میخواست شمال بگیره قبول نکردن را تو باغ عموناصر بگیره بنابراین 5 شنبه شام باغ دعوت شدیم . ساعت 6 عصر بود که حرکت کردیم به سمت باغ و قبل از رفتن به باغ عمو ناصر مهبد را بردم باغ عمو حاجی تا لاکپشت ببینه ولی چون غروب شده بود لاکپشت خواب آلو رو پیدانکردیم ومهبد چند تا گیلاس خورد و بعد هم رفت سراغ آلبالوهای نرسیده و خودش میچیند و میخورد و هرچی گفتم هنوز نرسیده و و نشسته نخور گوش نکرد و نتیجه اش هم این شد که نیمه شب ساعت 4 دیدم داره تو خواب حرف میزنه رفتم کنار تختش دیدم تب داره شدید و خواستم تی ش...
10 خرداد 1393

خاطرات سفر شمال اردیبهشت ماه

با سلام روز سه شنبه مورخه 93/2/24 مصادف بود با روز تولد حضرت علی (ع)و روز پدر و تعطیل رسمی بنابراین ما تصمیم گرفتیم از روز دوشنبه بعد از ظهر ساعت 2 به سمت شمال حرکت کنیم .مهبد از اول هفته میگفت بریم شمال و خلاصه دوشنبه ساعت 12 رفتیم مهدکودک و آمدیم خانه تا وسایل را جمع کنیم و حرکت کنیم و نادر هم رفت باغ تا به مرغ و سگ آب وغذا بده و بیاد . تا نادر آمد ساعت 1.30 بود و رفتیم پمپ بنزین و رفتیم ساسانی ساعت 2 شده بود وسریع خانه عزیزمریم ناهار خوردیم ولی مهبد تو مهد کودک ناهار خورده بود و با عمه طاهره و یاسمن با حاج مرتضی و حاج خانم حرکت کردند تا ماهم بعد از آمدن اقای رضوی راه افتادیم و قراربود عموحسن وعموحسین هم سه شنبه صبح بیان و عموناصر و عمه طی...
27 ارديبهشت 1393

میهمانی مکه خاله

با سلام بعد از مریضی مهبد یک هفته ای طول کشید تا کاملا " حالش خوب بشه و از دست سرفه ها راحت بشه آخر هفته دوباره رفتیم باغ من برای شام سوپ جو درست کردم و قرار شد عمه طیبه هم بیاد اونجا ولوبیا پلودرست کنه که ساعت 5 با عمه طاهره آمدن و بعد هم زنگ زدن به مو ناصر تا برای شام بیان و عمو حسین و عمو حسن هم میهملن داشتند و میهمانی بودند بعد از شام با کمال تعجب همه قصد رفتن داشتن و کسی نمی خواست بخوابه عمه طاهره تمایل به خوابیدن داشت که یاسی گفت نه من کار دارم و باید بریم و خلاصه همه تا ساعت 12 شب رفتند مهدی و مهبد ناراحت بودن که چرا نمی خوابن و منم بهشون گفتم همین که برای شام آمدن و باهم بودیم خوب بود و خدارا شکر کنید و صبح جمعه که بیدار شدیم با...
21 ارديبهشت 1393

مریض شدن مهبد

با سلام روز 5شنبه صبح زود بابانادر و با آقاجون و حاجی محسنی رفتن شمال تا یک آپارتمان که متعلق به آقا فریدون بود ببینند تا اگر خوب باشه سر بدهی حاجی که از فریدون طلب داشت بخرن واز قبل هم عزیز و اقاجون برای شام اقای رضوی را به باغ دعوت کرده بودن و من ساعت 10 آقا مهبدرا بیدار کردم تابریم بانک مسکن . اول که جای پارک ماشین نبودوکلی تو یک کوچه رفتم پایین تا ماشین را پارک کردم وقتی رفتیم تو بانک 18نفر جلو ما بودن بودن که زیاد نبود ولی با بودن مهبد خیلی سخت بود 2دقیقه تو بانک بودیم گفت بریم بعد که با دوربین ها سرگرم شد که جقدر دائی محمد رضا دوربین کار گذاشته دوباره گفت بریم منم گفتم بریم بشین روی صندلی و نقاشی کن با یک خودکار و برگه انتقادات بان سرگ...
8 ارديبهشت 1393

روز مادر

روز یکشنبه 93/1/31 مصادف بود با تولد حضرت فاطمه و روز مادر . روز شنبه از صبح  خیلی سردرد داشتم و با رفتن به اداره دارائی  برگشتن و کار ثبت معاملات فصلی در اینترنت و خطا در اتصال و... بدتر هم شد . ساعت 4 که رفتم دنبال مهبد از مهدکودک که اومد منو بغل کرد و بوسید و گفت مامان روزت مبارک برات هدیه دارم و کیفش را باز کرد تا نقاشی که برای من کشیده بودبهم نشون بده ولی به من نداد و گفت خاله نسرین گفته شب بدین به ماماناتون . منم بوسش کردم گفتم ممنونم عزیزیم و رفتم تو ماشینو به بابا نادرش گفتم از تو و مهدی که انتظار داشتم چیزی نگفتید و یک اس ام اس ناقابل هم نزدین ولی این بچه سور پرایزم کرد .وقتی رسیدم خانه مامان تا مهبدعزیزش را دید کفت عزیز ر...
1 ارديبهشت 1393