مهدی مهدی ، تا این لحظه: 24 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

پسران مامان وبابا

حال خوب و خوش درستی و یکرنگی

کارهای شب عید وخانه تکانی

با سلام این روزها سرم خیلی شلوغ شده با مریض شدن مامان عزیز مریم و رفتن عزیز به خانه مادرش و شروع کار کاغذ دیواری و رنگ کردن خانه مامان، حسابی کارمان درآمده بودولی خدا را شکر با همت وتلاش خاله لیلا و خاله زهرا بالاخره کار خانه مامان به سرانجام رسید و عزیز مریم هم اومد خانه و مهدی هم که مدتی خانه عزیز و آقاجون بود برگشت پیش عزیز مریم و حالا نوبت شروع کارهای خانه خودم بود با حضور وهمکاری آقا مهبد . روز 5شنبه که تصمیم داشتم کار خانه را شروع کنم وقتی مهبد ساعت 10 صبح بیدار شد از تو تخت خواب که منو صدا زد رفتم پیشش و گفتم سلام صبح بخیر میدونی ساعت چنده؟ بلند شو! مهبد گفت مامان امروز بریم پیدایه روی. گفتم باشه اول بلندشودستو وروتو بشور صبحانه بخور ...
19 اسفند 1392

دیدن ارشام نی نی و ...

با سلام ما دوباره قرار گذاشتیم با عزیز و آقاجون و آقای رضوی و حاج محسنی اینا 5 شنبه بریم باغ بخوابیم تا صبحانه کله پاچه بخوریم اولش قرار بود 4شنبه بریم که شمسی خانم گفت خواهرم از کربلا میادبعدقرار شد 5شنبه صبح بریم که آقاجون باید میرفت مراسم ختم یکی از دوستاش و اقای رضوی هم میخواست بره نمایشگاه و خلاصه نادرم تنبلی کرد تا ظهرخونه موند بعد ساعت 12رفت باغ منم که مهبد از شب قبل خانه خاله زهرا مانده بود رفتم آرایشگاه و ساعت 2 رفتم آنجا و قرار شد ساعت 4/30 بریم خانه آقای خیری برای دیدن نوه جدیدش پسر قاسم و الهام جون که 18روزه بود و اسمش را آرشام گذاشته بودند مهبد وقتی نی نی را دید میگفت چقدر پاهاش کوچولو ه دستاش چقدر کوچیکه خلاصه اونجا همه دخترعمه...
12 اسفند 1392

تعطیلی 22/11/92

با سلام بعد از سفری که به همراه دوستان و عمه و عموهای بچه ها به شمال داشتیم قراری بعدی به صرف خوردن کله پاچه در وعده صبحانه در باغ ما ثبت شد و از آنجا که تعطیلی ٢٢ بهمن روز سه شنبه بود قرار شد دوشنبه شب هرکسی شامش را بیاره باغ بخوره و شب بخوابه .وقتی ساعت ٤ از شرکت تعطیل شدم و رفتم مهبد را از مهد کودک گرفتم بخاطر بی خوابی شب قبل و شیطونیهای تو مهدکودک تا به خانه برسیم خوابش برد منم شروع کردم به جمع کردن وسایل و تهیه لیست خرید و تهیه شام خودمون و عمه اینا و هیئت همراهش (عموحسین و طاهره که قرار بود برن دنبال خرید خانه برای حسین )منم طبق میل نادر سوپ جو درست کردم و خلاصه ساعت ٧ نادر با ٣دست کله پاچه و ١کیلو گردن آمد خانه که شسته شوند و بریم باغ...
26 بهمن 1392

تعطیلی 22/11/92

با سلام بعد از سفری که به همراه دوستان و عمه و عموهای بچه ها به شمال داشتیم قراری بعدی به صرف خوردن کله پاچه در وعده صبحانه در باغ ما ثبت شد و از آنجا که تعطیلی ٢٢ بهمن روز سه شنبه بود قرار شد دوشنبه شب هرکسی شامش را بیاره باغ بخوره و شب بخوابه .وقتی ساعت ٤ از شرکت تعطیل شدم و رفتم مهبد را از مهد کودک گرفتم بخاطر بی خوابی شب قبل و شیطونیهای تو مهدکودک تا به خانه برسیم خوابش برد منم شروع کردم به جمع کردن وسایل و تهیه لیست خرید و تهیه شام خودمون و عمه اینا و هیئت همراهش (عموحسین و طاهره که قرار بود برن دنبال خرید خانه برای حسین )منم طبق میل نادر سوپ جو درست کردم و خلاصه ساعت ٧ نادر با ٣دست کله پاچه و ١کیلو گردن آمد خانه که شسته شوند و بریم باغ...
26 بهمن 1392

خاطرات سفر شمال

سلام من اومدم تا از مسافرت آخرهفته گذشته بنویسم .روز چهارشنبه ٩/١١/٩٢ساعت ١٠/١٢از شرکت رفتم دنبال نادر و رفتیم جلو مهدکودک تا مهبد را بگیرم .وقتی مهبد را گرفتم دیدم سرفه می کند و خاله شیرین هم که روزهای قبل میگفت سرفه نداشته گفت از صبح تک و توک سرفه کرده چون شب قبل هم کمی تب داشت و ساعت ٤ صبح بهش استامینوفن داده بودم به نادر گفتم قبل از حرکت به سمت شمال بریم دکتر تا حال مهبد بدتر نشه ساعت ٤٥/١٢ مطب دکتر حاج محمدی بودم وقتی دکتر میخواست مهبد و معاینه کنه مهبد گفت سیگار نمی کشم قلیون نمی کشم دکتر گفت مگه تو اینا رو میکشیدی گفت نه آقاجونم میکشه خلاصه دکتر معاینه کرد و همان داروهای قبلی را دوباره تجویز کرد و تا اومدیم ساسانی ساعت ٤٥/١بود و قرارب...
12 بهمن 1392

تدارک مسافرت شمال

با سلام مدتیکه مهبد دائما میگفت  میخواهیم بریم شمال یا اینکه مامان کی میریم شمال ؟واین سوال هرروزه اقا شده بود تا اینکه تصمیم  گرفتیم که با ماندانا اینا بریم رامسر ولی با اتفاقی که برای عمه افتاد و خورد زمین و صورت وسرش ضربه شدیدی خورد و تامدتها کبود بود برنامه منتفی شد تا اینکه قرار شد اگر خدا بخواهد انشاءا... چهارشنبه ٩/١١ حرکت کنیم و عمو ناصر وعمو حسین و عمه طاهره  و آقا خیری و  و حاج محسنی هم اعلام آمادگی کردندوما و آقای رضوی را همراهی کردند و من باید از اول هفته برنامه ریزی میکردم هم کارهای خانه و هم خرید برای شمال و هم کارهای خانه باغ که روز ٥ شنبه و جمعه دوسری میهمانی ٥٠نفره داشتیم و... روز یکشنبه وقتی مهبد از مهد ...
9 بهمن 1392

دومین میهمانی شلوغ خانه باغ

سلام سلام من اومدم تا تعریف کنم از خاطرات خوب آخر هفته گذشته . من بعد از راه اندازی سیستم گرمایشی خانه باغ طی یک مهمانی ٣٥نفره خواهروبرادرنادر و تعدادی از دوستان را دعوت کردم پنج شنبه گذشته هم خواهرو برادران خودم را همراه با زنعمو و فاطمه جون دخترش و آقایان رضوی ورفیعی و مادربزرگم که ٥٠نفر میشدیم را دعوت کردم که عمه مینا را هم شب قبل از میهمانی دیدم وتعارف کردم و لطف کرددعوتم را قبول کرد ولی خودش به تنهائی اومد وآقا مهدوی برای جمعه ناهار آومد و جالب بود که مهبد تا آقامهدوی را که حدودا شش ماه پیش به خاطر افتادن از درخت گردو لگنش ترک خورده بود و بعد از بدترشدن حالش و مراجعه به بیمارستان یک عمل جراحی گوارشی انجام داده بود رو دید گفت "خوب ش...
5 بهمن 1392

جشن ولادت حضرت رسول

روز یکشنبه ٢٩/١٠/٩٢ مصادف بود با ولادت حضرت رسول که تعطیل بود من صبح ساعت ٩ با صداکردن مهبد که از تخت خواب صدا زد مامان بیدار شدم رفتم کنار تختش وگفتم جانم سلام صبح بخیر مهبدم گفت سلام صبح بخیر مامان صبح شده ؟ گفتم آره عزیزم مهبد گفت مامان نخوابیم من صبحانه میخوام گفتم چشم الان صبحانه را آماده میکنم اما یادم افتاد نان نداریم به مهبد گفتم بابائی خوابیده خونه باش تا من برم نان بخرم و بگردم ولی مهبدگفت نه منم میام منم گفتم هوا سرده باید راه بیائی گفت باشه خلاصه لباس پوشیدیم و آمدیم بیرون که بریم نانوائی اولش مهبد گفت چرا اینطرفی میریم گفتم نانوائی این طرفه بعد هم میگفت چقدردور خسته شدم سرده منم گفتم که من که گفتم نیا ولی گوش نکردی خلاصه نان خری...
30 دی 1392

میهمانی (ولیمه )دائی محمد

با سلام  ما دیشب ٢٢/١٠/٩٢ دعوت بودیم تالار سپهر واقع در شهرک وحدت به میزبانی دائی محمد به خاطر بازگشت از سفر حج عمره . ساعت ٤٥/٧حاضر شدیم و رفتیم ساسانی تا عمه ودائی ومهدی را برداریم و بریم مهدی امروز امتحان عربی داشت و مثلاداشت درس میخوند ومهبد هم که چرت بعدازظهر را نزده بود باید مشغول میکردیم تا خوابش نبرد و خلاصه کلی دنگ وفنگ که نخواب میریم پیش شیدا و ... و خلاصه رفتیم تالار و بعد از دیدین دائی وزندائی و خاله ها ودخترخاله ها و... و پذیرائی وخوردن شام ساعت ٣٠/٩ از تالار بیرون امدیم تا برگردیم خانه که آقا مهبد شام که نخورده بود چون غروب برنج و جوجه خورده بودولی یک نوشابه نصفه دستش بود وقتی حرکت کردیم مهبد خوابید . صبح که بیدارش کر...
23 دی 1392